عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه
عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق _ غوغای عشق در دفتر عشق

عشق؛دفتر عشق؛مهدی لقمانی؛متنهای عاشقانه

قاصدک

 

 

قاصدک

 

روزی روزگاری عاشقی در گوشه ای نشسته و غم گرفته بود……

 

از یار و یاورش دور بود و غمی بالاتر از غم عاشقی در دل داشت ….

 

در حالی که اشک میریخت و هق هق دلتنگی به سر میداد

 

 قاصدکی  بر روی دستان اون نشست….. گویا از سوی کسی آمده بود……

 

قاصدکی که انگار  شبنمی بر روی آن نشسته بود…..

 

شبنمی که بوی اشک میداد ، بوی عاشقی میداد و در نگاه آن شبنمی که

 

 بر روی قاصدک نشسته بود چشمان خیس یارش نمایان بود……….

 

عاشق دلتنگ تر شد و بغض گلویش را گرفت ….. قاصدک را با دستانش گرفت

 

 و  با آن درد دل هایش را سر داد و بر آن بوسه  ای زد 

 

و در جواب با نفسی از اعماق وجودش قاصدک را فرستاد...

 

اما قاصدک پرپر شد ، شکسته شد و از ادامه سفر بازماند…….

 

سنگینی اشکهای عاشق بر روی قاصدک مانع سفر کردن او شد.....

 

تمام درد دل ها بر باد رفت و تمام اشکهای عاشق نیز بر زمین ریخت …..

 

عاشق از دلتنگی شکسته شد و معشوق نیز در آن سوی دنیا

 

 همچنان منتظر قاصدک ماند تا از این انتظار تلخ پر پر شد....

 

قلب سرخ


عید سعید فطر مبارک باد

 


                    قلب سرخ  



مثل یک مهتاب در آسمان تاریک قلبم نشستی و قلب مرا پر از نور محبت و

عشق خودت کردی....


مثل یک قناری در باغ سوخته قلبم نشستی و با صدای آواز دلنشینت قلب

مرا دیوانه آن احساس پاکت کردی......


مثل لیلی قصه ها آمدی و مرا مجنون خودت کردی. آری تو مرا عاشق خودت کردی 

تو مرا گرفتار خودت کردی.......


آمدی و مرا با رویاهای عاشقانه ات همسفر کردی ، مرا با خود به دشت آرزوها بردی

و تمام آرزوهایم را زنده کردی ، دلم را پر از امید و دلگرمی کردی ، مرا در این دنیای

عاشقی دربه در کردی !


مثل یک شبنم  بر روی چشمانم نشستی و مثل اشک یک عاشق بر روی گونه ام

سرازیر شدی .....


تو که آمدی درهای قلبم را طلسم کردم و بالای درگاه آن نوشتم ورود ممنوع!


قلب تو را در آنجا اسیر کردم ، اسیر محبت و عشق خودم کردم !


در این خانه  دل سرخ تو را با خون عشق و هوای دوست داشتنم  زنده نگه خواهم

داشت و با احساس پاکم درد دلهای عاشقانه ام را هر شب در گوشت زمزمه خواهم

کرد عزیزم....


کاری میکنم که دیگر لحظه ای ، حتی لحظه ای از این خانه سرخ خسته و دلسرد

نشوی ، به عشق من وفادار باشی و مرا از ته قلبت دوست داشته باشی عزیزم....


از تمام دار این دنیا تنها همین قلب سرخ را دارم و اینک آن را با احساسی پر از عشق

به تو تقدیم کرده ام و دلم میخواهد تو نیز با احساسی پاکتر به آن وفادار باشی

عزیزم...


عزیزم من نیز میخواهم به همگان بگویم که دوستت دارم.....


قلم سرخ زندگی را برمیدارم به سوی قلب مهربانت می آیم و بالای درگاه آن

مینوسسم که :    یکی را دوست میدارم  تا دیگر کسی وارد آنجا نشود آن لحظه است

که قلبت تنهای تنها برای من است و من نیز تنهای تنها برای تو می باشم

عزیزم...........

 

 

یا علی



شهادت مولای متقیان حضرت علی (ع) را به همه شما دوستان عزیز تسلیت عرض میکنم


ستاره ای به نام علی

تک ستاره آسمان فقر بود…زمانی که این ستاره در آسمان زندگی می درخشید فقر

در آسمان غروب می کرد ، محو می شد ، چون او ستاره درخشان عشق بود…او

نمونه یک انسان کامل بود…او الگوی همه مردمان بود… مهربان بود ، چهره اش همچو

خورشید درخشان بود… شبهای تیره و تار را با حضورش درخشان می کرد ، او  همچو

مهتاب بود…

شبها و روزها در کوچه ها قدم می زد با آن پاهای خسته و  دلی پاک ، در هر خانه ای

یک ستاره می کاشت و آن خانه را درخشان می کرد ، دلهای غم زده مردمان آن خانه

را شاد می کرد… آن کیست که این همه محبت در دلش نهفته است؟ آن کیست که

هر شب به مهمانی در خانه ها می آید؟

آن کیست که مهمانی ناخوانده است؟  از کجا آمده ؟ از سوی چه کسی آمده ؟

همه این سوالها در ذهن مردمان بود…  او یک مرد واقعی بود ، او یک انسان پاک بود…

وقتی که در سحرگاه عشق داشت نماز عشق را به جا می آورد از آسمان زندگی

محو شد و به سوی دیاری به نام بهشت رهسپار شد…  کجاست او که تن بی جان ما

را با حضورش جان می داد…؟  کجاست او که مهربانی را همیشه به ما هدیه میداد؟
 
او اینک بهشت است ، آنجا مهمان همیشگی خداوند است… اینک وقتی به آسمان

تیره و تار  نگاه می اندازیم هزاران ستاره را می بینیم که می درخشد ، در بین تمام

این ستاره ها یک ستاره درخشان به نام علی دیده می شود ، ستاره ای که دیگر نمی

تواند آن محبت و مهرش را به مردمان هدیه دهد ، او ستاره ای است که با تمام ستاره

های دیگر فرق دارد…

او ستاره ای است که اینک در آسمان پر از عشق در دیاری به نام بهشت می تابد

ستاره ای که در یاد همه ما شیعیان جهان خواهد ماند.....

علی کبوتری بود عاشق که بر روی بام تمام خانه ها می نشست و به آنها مهر و

محبت هدیه میداد…اما مدتی نگذشت که صیادی آمد و بال آن کبوتر را شکست…دیگر

کبوتری نبود ، مردمان آن کبوتر را به دست خدا سپردند و با نگاهی به آسمان تاریک

اشک می ریختند…و  آن صیاد را نفرین می کردند… پس نفرین بر آن صیاد که کبوتر

عاشق را از ما گرفت…! اینک او از بهشت خدا هوای ما را دارد و مهر و محبتش را به

ما می رساند …

در سحرگاه تلخی ، ستاره عشقمان خاموش شد  ، خورشید درخشانمان غروب کرد ،

کبوتر عاشقمان به دنیایی دیگر سفر کرد …

نفرین بر تو ای صیاد که علی را از ما گرفتی ، لعنت بر تو!

یا علی

تنها سر پناه او


تنها سرپناه او
 
باران می بارد ، مثل خنجر در دل مرد عاشق  مینشیند و او را عاشقتر میکند....
 
باران می بارد ، چه با شور و نشاط میبارد ، می بارد و او را پریشان میکند....
 
می بارد و او را به یاد گذشته های تلخ  زندگی اش  می اندازد.........
 
او نیز مانند باران می بارد ، در زیر آن قدم میزند و می بارد همچو باران آسمان....
 
کوچه ای خلوت ، صدای شرشر باران ، پنجره های بسته ، و مردی دلشکسته....
 
قدم میزند و ترانه عاشقی را پیش خود زمزمه میکند....
 
چهره ای خیس تر از باران ، و گونه ای دلشکسته تر از ابر سیاه سرگردان....
 
می بارد باران ، قدم میزند مرد پریشان در این کوچه سرد و خالی از محبت......
 
تنهای تنها ، خسته خسته ، گریان گریان ، پریشان پریشان شاهد عزای آسمان....
 
باران می بارد و سیل به پا میکند ، همچو چشمهای او........
 
آن تنها سیلی از اشکهای چشمانش بر روی گونه اش جاری است...
 
جاری است و کسی دلسوز آن نیست.......
 
جامه سیاه آسمان ، چشمهای خیس آسمان ، صدای فریاد همراه با بغض آسمان

ندای شبی تلخ را برای آن مرد تنها میدهد.........
 
خیس خیس ، مجنون مجنون ، ساکت ساکت ، لرزان لرزان همچو در انتظار طلوع آسمان.....
 
کوچه ای بی عاطفه ، دلی در گرو خلوت شبانه ، و سکوتی که تنها با صدای شرشر

باران شکسته شده است........ وای وای وای ........ یک فاجعه تلخ.........
 
 
سکوت ، تاریکی ، اشک ، تنهایی ، غم ، سیاهی

اما یک سر پناه ....... یک دلخوشی

آری
 
 
همان باران


مرا ببخش

                   
                                
                                              مرا ببخش


ای یار مرا ببخش ، منی که همان مجرم چشمهای خیست می باشم را ببخش....

مرا ببخش ای یار مهربان و بخشنده ام....

میدانم که دیگر طاقت اینهمه عذاب و شکنجه های عشق مرا نداری ، میدانم که دیگر

مثل گذشته مرا دوست نمیداری و میدانم دیگرآتش  عشقت آن چنان که باید شعله ور

باشد  دیگر نیست و میدانم از من خسته و دلشکسته ای ، به من فرصتی دوباره بده و

مرا ببخش.....

اگرچه بارها مرا بخشیده ای و بارها مرا شرمنده خودت کرده ای برای آخرین بار نیز به

من فرصت بده و مرا ببخش......

عزیزم شرمنده ام ، شرمنده آن قلب مهربانت ، آن احساس پاکت ، آن عشق بی

گناهت می باشم.... به خدا شرمنده ام.......

میدانم که لیاقت آن قلب مهربان و عاشق و پاک تو را ندارم ، میدانم که قلب شکسته

من نیز بی ارزش تر از آن است که نزد تو بماند....

میدانم از من سرد و خسته شده ای ... مرا ببخش و مثل گذشته مرا دوست داشته

باش عزیزم.........

مثل گذشته با درد دلهای عاشقانه ات مرا آرام کن..... عزیزم به خدا شرمنده آن قلب

مهربانت میباشم... مرا ببخش.......

میدانم که دیگر هر چه برایت از عشق مینویسم مثل گذشته  برایت معنایی ندارد ، و

همه و همه در خیالت تنها یک رویا و افسانه و یک دروغ می باشد....

میدانم که از درد دلهایم میخندی و از اشکهایم بیذاری......ای یار مرا ببخش....

گناه خود را میپذیرم ....... و با شرمندگی برای چندمین بار میگویم که مرا ببخش...

قلب شکسته ات را دوباره به من بازگردان تا با احساس پر از عشق نزد خود بگیرم

در مقابل آن سجده  میکنم و با فریاد به آن میگویم که مرا ببخش.........

ای یار میدانم که مثل گذشته مرا دوست نمیداری و مثل گذشته عاشق و دلسوخته

من نیستی ، به تو حق میدهم که از این عشق من پریشان باشی ، دلم میخواهد باز

به همان دوران شیرین عاشقی مان باز گردی و گذشته تلخ و اشتباه مرا فراموش

کنی و مرا از ته دل ببخشی.....

میدانم که قلبت مهربان است و میدانم احساسات قلبت مثل چشمه پاک و زلال است

پس به آن قلب مهربان و احساس پاکت قسم میدهم که مرا ببخشی
 
....... مرا ببخش..... مرا ببخش.... مرا ببخش........